ابیاتی از شادروان رهی معیری
من جلوه شباب ندیدم به عمر خویش
از دیگران حدیث جوانی شنیده ام
***
موی سپید را ، فلکم رایگان نداد
این رشته را به نقد جوانی خریده ام
***
ای سرو پای بسته ! به آزادگی مناز
آزاده من،که از همه عالم بریده ام
***
ترک خود پرستی کن ، عاشقی و مستی کن
تا زدام غم ، خود را ، چون رهی ، رها بینی
***
منم ابر و تویی گلبن ، که می خندی چو می گریم
تویی مهر و منم اختر ، که می میرم چو می آیی
***
مه روشن ، میان اختران پنهان نمی ماند
میان شاخه های گل ، مشو پنهان که پیدایی
***
جای آسایش چه می جویی رهی در ملک عشق !
موج را آسودگی در بحر بی پایاب نیست
***
از چو من آزاده ای الفت بریدن ، سهل نیست
می رود باچشم گریان، سیل از ویرانه ام
***
طی نگشته روزگار کودکی ، پیری رسید
از کتاب عمر ما ، فصل شباب افتاده است
***
قصه ی امواج دریا را زدریا دیده پرس
هر دلی آگه ز طوفان دل من نیست ، نیست